یه چند روزی از برگشتنم نگذشته بود که خبررسید دختر خاله ی گرام از دانشگاه اومدنو امر فرمودن باید بریم تفریح...
مامان وبابا هم که عجیب پایه ی تفریح بودن... عجیب...
با دوتا خاله گفتیم بریم چهلمیر...
بابام گفت وبا اومده...منو می گی به حق چیزای ندیده ونشنیده... وبا!!!! نه بابا!!!