سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

۲۰ مطلب با موضوع «داستانی از جنس حقیقت» ثبت شده است

باورتون نمیشه من چه قدر تو این دره بازی کردم...

چه قدر بالای صخره هاش غروبو تماشا کردم...

البته اون موقع اینجا مثل بهشت بود... همیشه یه بغل گل های رنگی داشتم...

اما این سال ها معصیت برکت رو از سرزمینمون برده...

بهشتمون دیگه بوی بهشت هم نداره...

یادش بخیر...

به بیان ترکی ما به این دره هامی گیم: ذو... zoo نه...بگو zo

واین هم یه عکس از قبیله ی من...

 

وجیهه ناظمی نژاد
۱۲ دی ۹۳ ، ۰۲:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

روزی روزگاری قبیله ای درکمال آرامش در گوشه ای از طبیعت زندگی می کردند. قبیله ای که در ان ارزش فرزند پسر ودختر باهم برابر بود...

روزهای تاریخ ورق خورد وروزی فرارسید که شرایط برای اعضای قبیله سخت شد... شرایطی که درآن فقط خانواده های دارای تمکن مالی وفرزند پسر می توانستند جان سالم به در برند...

همه امیدشان به او بود...او که درراه بود...فرزند ارشد یک خانواده ی اصیل... قرار بود مرد این قبیله باشد و خانواده را از این بحران خارج کند... اما زمانی که چشمان معصومش را به دنیا باز کرد نور امید در دل همه به خاموشی نشست...

دخترک روزهای شیرخوارگی اش را تمام نکرده بود که فهمید باید برای مادر بیمار وپدر رنجورش مرد زندگی باشد...

وجیهه ناظمی نژاد
۰۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر