سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

کاش نمی دیدم...

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۳ ق.ظ
سخت است وقتی به جای دونفر سخت می شوی...
سخت است وقتی نباید بلغزی ونباید بگذاری بلغزند...
سخت است وقتی تمام شیطنت های مردانه شان را می شناسی...
سخت است وقتی واژه ها دستهایشان را پیش تو رو می کنند...
سخت است وقتی بوی هوس می آید...
سخت است مرد باشی جایی که مردها هم نامرد می شوند...
سخت است وقتی خشم را می شود فریادزد ولی حتی نای آهی نمانده است...
سخت است وقتی انگشتانی را می بینم که روزها برای خدا می نویسند وشب ها برای هوس...
سخت است وقتی کسی نمی داند هیچ مهندس ودکتری گرد پای بسیجی نمی شود...
سخت است وقتی نمی توانی برسربعضی ها فریاد کنی یک تارموی بسیجی را به صدتا چون تو نمی دهم...
سخت است وقتی نمی شود درچشم هایش زل بزنی وبگویی هرزگی نکن!!!
سخت است وقتی مسئولی برگه تبلیغات نشریه ات را پاره می کند ونمی داند خسته تر ازآنی که حتی بگویی چرا؟؟؟
سخت است وقتی می گویند اوکه بسیجی بود وهیاتی چرا جلسه قران نمی آید؟؟ وکسی از خود نمی پرسد چه اتفاقی افتاده که یک بسیجی وهیاتی دیگر پای قران نمی اید نکند اشتباهی ازماست!!!
سخت است وقتی جیب هایت برای یک برگه تبلیغ خالی است ولی یک دانشگاه ، یک روزه با برگه های تبلیغاتی اش تمام ساختمان ها راکادومی کند...
سخت است دانشگاهی که برای شکم های دانشجویانش پول دارد اما برای مغزهایشان نه...
سخت است وقتی پسربچه ای در شهر تکدی گری می کند ومهمانان اربعین دانشگاه نیمی مدیر ومسئولند... قصه ی خاله وخان باجی است...
سخت است وقتی دعوتنامه ای زیبا را درپاکتی می گذارند تا مدیری را دعوت کنند اما کسی پیرزنی راکه پای میدان همیشه می شیند نمی بیند...برای او هیچ کارت دعوتی نمی آید...چون انسانیت این روزها به اعتباراست واعتبار به مقام..
آری...من سکوت می کنم... بگذار گمان کنند نمی بینم...یا نمی فهمم...بگذار گمان کنند چون فرزند آبادی ام ساده لوح و ساده انگارم... زود باورم می شود کسی دوستم دارد...بی فرهنگم...ازتمدن بویی نبرده ام... ساده عاشق می شوم...
آنها که نمی دانند کسی چون من آن هم وقتی درگهواره اردیبهشت متولد می شود چه سخت دل می دهد به ادم ها...
گمان می کنم زبان این مردم را نمی فهمم...
بگذار روی سجاده جیب هایم راخالی کنم...ازتمام چیزهایی که دیده ام...از تمام چیزهای سخت این شهر...
بگذارگمان کنند نهایت اذیت وآزارمن همین بی خوابی است...
بگذار من بمانم ویک سجده وخدایی که روی سجاده می بارد...
بگذارمن بمانم ودورکعت نماز شکر...
بگذارمن بمانم وپوتین های خاکی ام...

۹۳/۰۹/۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">