سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مردمسافر

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۰ ب.ظ

 

نمی دانم...

شاید قد یازده سپتامبرویران شده بود...

فضا آکنده بود ازبوی تلخ یک شکست ...
نگاهش پر از یأس یود...
ناامیدانه جیب هایش راخالی کرد...
چند سکه وخودکارویک کلید...
یک مهر کوچک ویک نامه از خدا...

نگاهش را دوخت به انتهای جاده...
زیرلب گفت:ببین!!  همه ی آنچه که دارم این است...
ساعتش رانگریست...
بازهم عقربه ثابت می کرد
چند فصلی است که سرگردان است...
راه را گم کرده... وتنش خسته از این طوفان است...
دست در جیب فرو بردم وغمناک شدم...
باز باید که کمی معجزه می بخشیدم...
چشم هایم به زمین اذن خدارا می خواست...
کاش می شد که کمی واژه به او می دادم...
واژه هایی که فقط رنگ خداوندی داشت...
واژه هایی که مرا سوق به رفتن می داد...
ذهن من می چرخید...
با کدامین واژه؟؟؟ باچه وزنی بنویسم اورا ؟؟؟
بازهم خاطره ی سرد زمستان درمن...
باورم رالرزاند...
قلم افتاد زدستم شاید ...
ترس افتادن یک مرد مرا می لرزاند...
من پشیمان شدم از شعر...
پشیمان شدم از بخشیدن...
نامه را برداشتم...
وهوا ابری شد...
واژه ها راخواندم...
ابرها لرزیدند...
همچنان آنجا بود...زیر باران خدا می لرزید...
شانه هایی که پر از وزن خداوندی بود...
کلید را برداشتم....وگذاشتم دردست های باران زده اش...
برو ای مرد برو...
خسته از دیروزی وخدامی داند...
ولی شاید امروز، روز اغاز دویدن باشد...روز آغاز رسیدن به خدا...
تو اگر شوق پریدن داری...باهمین پوتین ها می توانی برسی...
راه را می دانست...باتاسف اما به کلیدش نگریست...
بااین فقط قفل اول باز است...
قفل های بعدی سد راهم هستند!!!
باتبسم گفتم: متفاوت بنگر!!
تک کلیدی که به دستت داری
باکمی باور وایمان شاه کلید خواهدشد...
تو خدایی داری که اگر لحظه ی آخر ببری نامش را غیر جانم به لبش ننشیند...
او خدایی است که در معرکه ی جنگ به حر فرصت برگشتن داد...
آسمان می غرید...پهنه ی دشت پر از چک چک قطره ی باران شده بود...
ومسافر روی زانو افتاد...
مهر را روی سجاده ی این جاده گذاشت...
لحظه ای بعد ،همه وسعت دنیا پر از ایمان بود...
اشک ،چشمان مرا هم خیساند...شانه هایم لرزید...
من خدارادیدم...پای ان سجاده...
سجده ی مرد مسافر زیرباران زیباست...
زیباست چون خدا هم اینجاست...
...
مرد این راه دگر تنها نیست
جیب هایش دیگر پر از وزن خداوند شده
شاه کلیدی دارد
ونگاهی که پراز شوق رسیدن به خداست...
نبض ایمانش اگر حس می شد مطمئن بودم کوه ها رامتلاشی می کرد...
لحظه ای که دوید خودکارش گوشه ی جیبش بود...
سکه هایش اما روی این خاک نشست...
سکه هایی که فقط ارزش ماندن راداشت...
می سپارم به خدا...مرد مسافر...تو وایمانت را...

 

 

 

 

 

 

 

۹۳/۰۹/۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">