سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

سیب سرخی که رفت... چشم سرخی که ماند...

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۲۲ ب.ظ

درکنار رودخونه ای درخت سیبی بود...

سیبای زردو سبز وسرخ روشاخه هاش می چرخیدن...

سیبایی که از زمانشون می گذشت میوفتادن زمین... پای درخت...

بچه های آبادی هرروز زیر این درخت باهم بازی می کردن...

همه دنبال سیبای شفاف رو شاخه ها بودن وتعداد کمی هم از تنبلی به همون سیبای پای درخت قناعت می کردن...

پسربچه ای بود که هرروز پای درخت می نشست و به بلندترین شاخه ی درخت چشم می دوخت...

به همون سیب سرخی که زیر نوازش خورشید مث یاقوت می درخشید... از درخت بالا نمی رفت چون می دونست شاخه ها نازکن و ممکنه بشکنن و بیفته زمین...

روزها گذشت... سیب سرخ ، اوایل به غرورش برخورده بود که پسر بچه حاضر نیست به خاطرش خطر کنه... شاخه رو محکم گرفته بود و اصلا خیال افتادن نداشت...

تا اینکه یه روز دید بچه ها برای پسر سیب میارن ولی اون هیچ سیبی رو برنمی داره... نگاهش هنوز سمت اونه... یکم دلش سوخت...

روزها گذشت ...بچه ها جیب ها ودامناشونو پر می کردن از سیبای شیرین ومیرفتن... سهم بعضی سیب ها فقط یه گاز شده بود ونیمه جون افتاده بودن گوشه ی باغ...

یه روز پسر دیگه خسته شد... از انتظار بریده بود... رو کرد به آسمون وگفت: خدایا سهم منو نمی خوای بدی؟؟!! اگه سیبمو امروز ندی دیگه از فردا باغ نمیام... بغض کردو سرشو گذاشت رو زانوهاش...

سیب سرخ چشاش خیس شد... به پسر عادت کرده بود... به هرروز دیدنش... به نگاه منتظرش... فردای بدون اونو دوست نداشت... هنوز وقتش نبود ولی دلش می خواست شاخه رهاش کنه...

باد شروع به وزیدن کرد... آهسته برگ ها شروع به رقصیدن کردن... صدای موسیقی باد لابه لای شاخه ها پسرک رو به خواب شیرینی برد...

سیب سرخ روی شاخه تاب می خورد... باد شاخ وبرگ ها رو کنارزد...

شاخه سیب و رها کرد...

سیب سرخ تو هوا چرخ می زد وپایین میومد... رسید روبه روی پسر اما دید خوابش برده... خواست دادبزنه که صداش توی آغوش آب خفه شد...

سیب گرفتار جریان رودخونه شد در حالی که نگاهش به پشت سر مونده بود...

پسر کم کم بیدارشد... دم دمای غروب بود... نگاهش افتاد به جای خالی سیب سرخ... دلش از جا کنده شد... فقط یه احتمال وجود داشت... رودخونه...

پسر دیگه به اون باغ نرفت... سیب سرخ اسیر دست تقدیر شد وصدایی اومد... صدای غریبه ای که در دوردست ها لب رود دامن گرفته بود...

در حالی که پسر لب جایی نشسته بود که رود به دریا می ریخت... با اینکه میدونست فقط معجزه می تونه سیب سرخ و تا دریا سالم برسونه...

۹۳/۱۲/۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">