سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

یه لیوان خاطره

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۱ ب.ظ

جاتون خالی چند شب پیش بابچه ها تنی به آب زدیم...

البته از همون شب شنا گوش راستم گرفته واز 50 درصد قدرت شنواییم بهره مندم... اگه بدونید چه راه حل هایی رو امتحان کردم وچند تا صلوات به روح ایده پردازاشون نثار کردم... از سشوارو گوش پاک کن و روغن زیتون تا لی لی کردن وسر تو آب فرو بردن و چند تا کار فوق العاده احمقانه همه رو رفتم... هیچ نتیجه ای نگرفتم... لعنتی این شیپور استاش ما انگار خرابه...

جای بد قصه اینه که تنظیم صدا از کنترلم خارج شده ، چون صدای خودمو نصفه می شنوم گاهی خیلی اروم وگاهی خیلی بلند صحبت می کنم... تازه یه صدایی هم شبیه بوق آزاد تلفن چند شبانه روزه تو گوشمه...

امروز راننده تاکسی می گفت هوا گرمتر هم میشه... بابا خدادمت گرم... دارم به ساکنین سیبری خیلی ناجور حسادت می کنم وحشتناک...

هروقت عصبانی می شم دست به کارای احمقانه میزنم که بعضی هاشو نمیتونم بگم... چون گاهی احتمال پیگرد قانونی داره...

شبی که رفتیم شنا تو قسمت 4متری برای اولین بار تصمیم گرفتم تمام عرض استخرو شنا کنم... درحالی که می دونستم وقتی به دومتر آخر می رسم بدنم دیگه خسته میشه...  ولی این کارو کردم ودرست تو یک ونیم متر آخر کم آوردم... ترس از مرگ خیلی جالبه... تونستم خودمو برسونم به لبه ی استخر اما وقتی بالای سرمو نگاه کردم دیدم مربی آماده بوده تا کمکم کنه...

برادر زادم بار اولش بود اومد... 5سالشه... باتمام ترسی که داشت براش اولین حرکتی که تو شنا یاد گرفتمو تعریف کردم  ... دوم یا سوم راهنمایی بودم که اردو رفتیم شمال... تو دریا از یک خانم یاد گرفتم... معلق موندن روی آب...  مدیونید اگه فکر کنید با تعریف کردن این خاطره اونم تحت تاثیر قرار گرفت و یاد گرفت ... نه بابا بهش قول یه چیپس دادم تا راضی شد انجامش بده...

به خودم قول دادم این آخر هفته دیدن دو نفر برم که سالهاست ندیدمشون...

دونفری که حتی اسماشونو نمی دونم...

بدجور دلم برای خدا تنگ شده ... بدجور...

۹۴/۰۴/۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">