سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مسافر تاریکی...

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۸ ق.ظ

کوله بارشو بست ورفت...

نتونستم بهش بگم نرو...

نتونستم بهش بگم توهمون دره ای که می خوای سقوط کنی ... من از اعماق همون دره اومدم...

نتونستم بهش بگم راهی که داره میره چقدر برگشتنش سخته...

اون  از اهالی روشنی بود... همون اولین روزی که دیدمش فهمیدم...

ما اهالی تاریکی خوب می تونیم نورو احساس کنیم...

نتونستم دستشو بگیرمو بهش بگم خوب نگام کن...  من همه چیزمو از دست دادم تا به اینجایی که تو هستی برسم...

نتونستم بغضایی که فقط تو سجاده می شکنمو جلو چشماش بشکنم تا از عمق چشای بارونیم زخم هایی رو که از تاریکی برداشتم ببینه...

فقط با پام زدم تو زانوش که همینجا بیفته... هنوز مردم شهر خوابن بیفته...

که نتونه فرارکنه از ما... از دوستاش...

هولم دادو انداختم رو زمین... دستام زخم شد... چشام پر شد اما یادم اومد بهشون قول داده بودم کنارهم نگهشون دارم... باید سر قولم می موندم...

بلند شدم... دوباره روبه روش ایستادم... خندیدم که بغض تو صدامو نفهمه...

انگار واقعا بریده بود... خواست با نگاه غضبناکش منصرفم کنه اما من هنوز باورداشتم این آدم ذاتش روشنه...

دیگه رمقی تو پاهام نمونده بود... نزدیک تاریکی شده بودیم ... بهم گفت نیا گفت فراموشم کنین...

زانوهام سست شد... افتادم روی خاک... چطور می تونست با این همه دل بازی کنه... چشام به قدماش بودکه ازم دور میشد...

رفت وهیچ وقت نتونستم بهش بگم فقط به خاطر سربند روی پیشونیشه که دوسش داریم...

همون سربندی که من هیچ وقت نتونستم ببندمش واین تاوان سقوطم توی تاریکی بود...

داره با سربند میره... باهمون پوتینا...

وقتی یه آدم تو تاریکی میره دیگه هیچکس نمیتونه نجاتش بده...

نه که نتونه...همه می ترسن... درست مث وقتی که همه منو نگاه کردنو هیچکی نجاتم نداد...

آدما اونقد سنگدلی به خرج دادن که خود خدا دلش به رحم اومد... که خود خدا اومد دنبالم...

اما اگه لازم باشه من تا دل تاریکی هم برای برگردوندن این آدم میرم... میدونم اگه دوستامون بفهمن اونا هم حتما میان اما اینجا فقط منم که چیزی برای از دست دادن نداره...فقط منم که تاریکی رو می شناسم ... ونمی خوام قلبای کوچیک خونمون ، یک مبارزدر هم شکسته روببینن...

 خدایا میشه بری دنبالش... حالا که دوست نداری من برم میشه خودت بری... مث وقتی که اومدی دنبالمو بهم نشون دادی اونجوری که آدما تعریفت می کنن نیستی...

مسافر تاریکی!!! خدایم را فرستاده ام دنبالت... خیالم راحت است جای تو همین جاست ،میان ما... جای خالی ات را پر نمی کنیم ...پس هرچه زودتر برگرد...

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">