هندزفری را روی گوشش جابه جا کرد...
خیابان بود... وصدای قدمش که سکوت حزن آلود شهر را می شکست...
روشنی چراغ های مغازه ها حتی ذره ای نمی توانست گرما بخش وجود سرما زده اش باشد...
ناگهان متوقف شد...
دستش را از جیب شلوار کتانش بیرون کشید...
کلید را به قفل در انداخت...
وارد حیاط خانه شد...
برگ های درخت توت ، زمین را مفروش کرده بود...
پله ها را بالا آمد...